دریادل

چشم ساقی از خدا پر است
قلبش از صبر و رضا پر است
مشک آبش گشته خالی و
از تشنگی خیمه‌ها پر است

از این غم سینه‌اش سنگین بود
از ماندن قلب او غمگین بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سوی میدان نه، به سوی آب
می‌تازد فرزند بوتراب
قصد جنگیدن ندارد او
لب‌تشنه مانده گل رباب

دریادل، دل بر آن دریا زد
باید که دست پُر برگردد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اما چشمش پرستاره شد
آخر قلبش پرشراره شد
دیگر سمت خیمه برنگشت
با تیری مشکش که پاره شد

قلبش را حسرتی سوزانده
اشک شرم بر رخ او مانده