شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

عَجّل وفاتی

روزای آخر، هر کسی اومد، عیادت مادر من
می‌گفت یه روز از این روزا سایه‌ش، کم می‌شه از رو سر من

شنیده بودم از خودش،‌ چند دفعه حرف رفتنو
عَجّل وفاتی که می‌گفت، آتیش می‌زد دل منو

نگاهشو دیگه به روی دنیا بسته
بعد سه ماه خنده روی لباش نشسته

تابوتشو که دید دلش آروم گرفته اما
چطوری من جون ندم از این همه غم خدایا
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 
شب شد و مادر، با چشمای تر، رفت و سه تا کفن آورد
یه دنیا غم داشت، توی نگاهش، ولی همه‌ش حرفشو خورد

گفت یکی از این کفناست، عزیز مادر! واسه من
دو تای دیگه می‌مونه، برای بابا و حسن

می‌گفت حسینم غریبه،‌ تو باش کنارش
تا که بشی آروم قلب بی‌قرارش

می‌گفت یه روزی می‌رسه وقت وداع آخر
بوسه بزن به حنجرش اونجا به جای مادر