شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

تماشاگه راز

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد...

«حافظ» آن روز طرب‌نامۀ عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد