شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

جان پیمبر

صبح است و در بزم چمن، هر گل تبسمّ می‌کند
باغ از طراوت، حُسن یوسف را تجسّم می‌کند
موج نشاط و عشق چون دریا تلاطم می‌کند
از شرق عصمت جلوه‌ها خورشید هشتم می‌کند
در حیرت درگاه او، دل دست و پا گم می‌کند
باشد که بر دیدار او شیدا شود دل بیش از این

روزی که عالم‌گیر شد اشراق فیض عام او
آن روز آغوش پدر شد بستر آرام او
آرامش جان یافت از تسبیح صبح و شام او
برداشت با آب فرات از روز اول کام او
دل برد از «موسی» ولی، نام «علی» شد نام او
«فالله خیرٌ حافظا» بر این وجود نازنین…

این اصل مصباح الهدی، مشکات علم و نور شد
از اشتیاق وصل او موسی کلیم طور شد
چون موکب اجلال او وارد به نیشابور شد
نزدیک شد آیات حق، آثار باطل دور شد
از خطبۀ شیرین او سرها همه پرشور شد
برخاست غوغایی به پا از آن حدیث دلنشین

ای بت‌شکن‌تر از خلیل! ای یار موسای کلیم
ای سینه‌ات طور سنین، ای صاحب قلب سلیم
ای جاری از پیشانی‌ات نور صراط المستقیم
حکم ولایتعهدی‌ات محکوم «المُلک عقیم»
صبرت شگفت‌انگیزتر از آیت کهف و رقیم
ای یوسف زهرا که شد صبر تو ایّوب‌آفرین

آن کس که خیزد آفتاب از آستان او تویی
در آفرینش نکتۀ باریک‌تر از مو تویی
عشّاق را دلبر تویی، آفاق را دلجو تویی
در هر زمان آیینه دارِ «لَیسَ الّا هو» تویی
هم حجت هشتم به حق، هم ضامن آهو تویی
دریای فیض رحمتی، چون رحمة للعالمین

این پنجۀ مشکل‌گشا رفع گرفتاری کند
از خواب غفلت خلق را دعوت به بیداری کند
درماندگان را یاوری، مظلوم را یاری کند
دل در طواف کویش احساس سبکباری کند
من گرچه بد کردم، ولی او آبروداری کند
بر سفرۀ احسان او شرمنده است این کمترین

تا صحبت از این پارۀ جان پیمبر می‌شود
دنیای ما با عشق او دنیای دیگر می‌شود
خاک خراسان چون بهشت، از او معطّر می‌شود
خورشید در این بارگاه از ذره کمتر می‌شود
وقتی طواف حضرتش با حج برابر می‌شود
«قُل هذه جنّاتُ عَدنٍ فَادخُلُوهَا خالدین»…

گاهی قدم در وادی صبر و توکل می‌زنم
خارم ولی دست طلب بر دامن گُل می‌زنم
گاهی دم از هجران روی مُصلِح کُل می‌زنم
چون ذره بر دامان او دست توسّل می‌زنم
در عین مهجوری دم از صبر و تحمّل می‌زنم
اما ندارم طاقت صبر و تحمّل بیش از این