شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

حسرت پرواز

مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
برایم خاطراتی زخم خورده
بگو از کوچ یاران، تا ببارم

به دور از این خلایق می‌فرستم
پیِ یاران عاشق می‌فرستم
دل خود را برای گریه کردن
به گلزار شقایق می‌فرستم

مرا در امتداد جاده بنویس
شبیه یک دوبیتی، ساده بنویس
مرا، از فوج یاران مهاجر
پرستویی جدا افتاده بنویس

چرا دست از جنون برداشتم؟ کاش...
پرستو بودم و پر داشتم، کاش...
به جای دل، هزاران لالۀ سرخ
میان سینه پرپر داشتم کاش

کتاب روزگارم را ببندم؟
دو چشم بی‌قرارم را ببندم؟
پرستوها چرا فرصت ندادند
که من هم کوله‌بارم را ببندم؟

غمی آن شب چراغم داد و رد شد
خبر از مرگ باغم داد و رد شد
نسیمی آمد از کوی شهیدان
هزاران لاله داغم داد و رد شد

...ولی من لایق این غم نبودم
دچار بارشی نم‌نم نبودم
پرستوها به رفتن دل سپردند
به قدر یک پرستو هم نبودم

کجا گل‌های پرپر می‌فروشند؟
شهادت را مکرّر می‌فروشند؟
دلم در حسرت پرواز پوسید
کجا بال کبوتر می‌فروشند؟

پرستو! حرف من ناگفته مانده‌ست
دلم با خاطری آشفته مانده‌ست
شفاعت کن مرا، وقتی رسیدی
بگو این‌جا گلی نشکفته مانده‌ست

دل بی‌آبرویم را ببخشید
نگاه بی‌ضویم را ببخشید
چقدر آواز ماندن خوانده بودم
پرستوها! گلویم را ببخشید