شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

فانوس شرم ماه

اینجا نشانی از نگاه آشنایی نیست
یا از صدای آشنایی، ردّ پایی نیست

طوفانی از اندوه، دلتنگی، پریشانی
جاری‌ست در این دشت، اما ناخدایی نیست

مرزی فراتر از زمین و آسمان دارد
بی‌وسعت این خاک، گویا ماورایی نیست!

قندیل آه عاشقان، فانوس شرم ماه
مشتی ستاره، بیش از اینش روشنایی نیست

در غربت این دشت، اما آنچه می‌پیچد
تنها هیاهوی سکوت است و صدایی نیست

هر یک بقیع کوچکی در سینه‌مان داریم
ماییم و اندوهی که آن را آشنایی نیست

بر شانه‌های غربت ما، زخم می‌روید
زخمی که او را ابتدا و انتهایی نیست

ماییم و، ارث چارده قرنِ عزا، آری!
غمگین‌تر از این قصه، گویا ماجرایی نیست

در شعله‌های شرم می‌پیچم که می‌بینم
شعرم به یاد غربتش، شعر رسایی نیست