شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

آفتاب تابان

بهارِ آمدنت می‌برد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را

به برف بی‌رمق روی کوه‌ها برسان
سلام گرم و خوش آفتاب تابان را

شبیه شاخۀ گل کرده روی دست بهار
پر از امید کن آغوش این درختان را

برای چشمۀ خشکیدۀ نگاهم باز
بخوان شبیه گذشته دعای باران را

به شوق آمدن روزهای خوب هنوز
نشسته‌ام به تماشا غروب ایوان را

کجاست گمشدۀ من در این هیاهو... آه
سکوت می‌کنم اندوه هر خیابان را

چقدر بی تو از این راه‌ها گذر کردیم
چقدر بی تو همه نیمه‌های شعبان را...