یا بر سر زانو بگذارید سرم را
یا آنکه بخوانید به بالین، پسرم را
شب تا به سحر منتظرم بال نسیمی
از من برساند به مدینه خبرم را
کی باور من بود که از آن حرم پاک
یک روز جدا گردم و بندم نظرم را
مجبور به تودیع حرم بودم و ناچار
بر دامن اندوه نشاندم پسرم را
هنگام خداحافظی از شهر، عزیزان
شستند به خوناب جگر رهگذرم را
گفتم همه در بدرقهام اشک ببارند
شاید که نبینند از آن پس اثرم را
دامانم از این منظره پر اشک شد اما
گفتم که نبیند پسرم چشم ترم را...
تهمت ز چه بندید به انگور؟ که خون کرد
همصحبتی دشمن دیرین جگرم را
آفاق همه زیر پر رأفت من بود
افسوس بدین جرم! شکستند پرم را
آن قوم که در سایهام آرام گرفتند
دادند به تاراجِ خزان برگ و برم را
بشتاب به دیدار من ای گل که به بویت
تسکین دهم آلام دل دربهدرم را
روزم سپری شد به غم، اما گذراندم
با یاد تو هر لحظهٔ شام و سحرم را