شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

برگ شقايق

ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!

با ديدن سوزِ دلِ من در چمن و باغ
با داغ دل لاله، کسی کار ندارد

بايد سر و کارش طرف چاه بيفتد
يوسف که در اين شهر، خريدار ندارد

از گريۀ پنهان علی در دل شب‌ها
پيداست که دل دارد و، دلدار ندارد

در گلشن آتش‌زدۀ عصمت و ايثار
پرپرشدن غنچه که انکار ندارد

با فضه بگوييد بيايد، که در اين باغ
نيلوفر بيمار، پرستار ندارد

بر حاشيۀ برگ شقايق بنويسيد:
گل، تاب فشار در و ديوار ندارد