شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

بی‌نشانی

وانهاده‌ست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبرده‌ست تنش را این بار

تا ز مرز خودی خود گذرد، تجربه کرد
پا نهادن به سر خویشتنش را این بار

زین سپس خلوت او معبد ابراهیمی‌ست
که شکسته‌ست بت ما و منش را این بار

آن‌قَدر رفته در این مرحله از خویش که من
خوانده‌ام فاتحۀ آمدنش را این بار

مثل یک موج در آغوش خطر حس می‌کرد
لحظۀ آبی دریا شدنش را این بار

تا از او گَرد تعلق نشود دامن‌گیر
همه دیدند به دریا زدنش را این بار

دل من چشم تو روشن! که نسیم آورده‌ست
بویی از رایحۀ پیرهنش را این بار

سینه‌سرخانِ مهاجر که روایت کردند
بال در بالِ مَلَک پر زدنش را این بار:

دیده بودند به تشییع شقایق‌هامان
بر سر دست ملائک، بدنش را این بار

بی‌نشانی‌ست نشانی که ز ما می‌ماند
می‌سپاریم به خاطر، سخنش را این بار