شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

جهان من!

دلی به دست خود آورده‌ام از آن تو باشد
سپرده‌ام به تو سر تا بر آستان تو باشد

جهان من! دل من آمده‌ست سوی تو اینک
به این امید که یک گوشه از جهان تو باشد

گناه‌کار کسی بی‌پناه آمده سویت
بگو چگونه بیاید که در امان تو باشد

چه می‌شود که بر این دل شبی قدم بگذاری
دلی که آمده تا صحن جمکران تو باشد

چه غم اگر که بسوزاندش زمانه کسی را
که از ازل بله گفته که در زمان تو باشد

بده زمین و زمان را به دست‌هام که گفتم
بخواهم از تو دعایی که در توان تو باشد

چگونه «ناحیه‌ات» را بخواند آنکه ندارد
توان مرثیه‌ای را که از زبان تو باشد

سلام بر سر بر نیزه رفته‌ای و سلامی
به چشم‌های پُر اشکی که دیدگان تو باشد

سلام بر تو و بر لحظهٔ قیام و قعودت
چه می‌شود که دلم شاهد اذان تو باشد

چه می‌شود که بخوانی تو بیتی از غزلم را
خوشا ترنم شعری که بر لبان تو باشد