شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

حب الحسین یجمعنا

جاده در پیش بود و بی‌وقفه
سوی تقدیر خویش می‌رفتیم
در صفوف پیادگانِ بهشت
موج در موج پیش می‌رفتیم

شعرِ کشف و شهودمان در راه
غرق تصویر و فکر و عاطفه بود
وصل، ابعاد تازه‌ای می‌یافت
اربعین، بهترین مکاشفه بود

تا مقام خلوص و یکرنگی
راه کم مانده بود و من مشتاق
پیِ هر گام جلوه‌گر می‌شد
کوچه‌باغی به ساحت اشراق

قصد کردم کمی درنگ کنم
موکب برگزیده‌ای دیدم
روی دیوارهای کاگلی‌اش
پرچم داغدیده‌ای دیدم

نقش خورشیدِ ترمه‌کوب شده
روی پرچم دل مرا می‌بُرد
چشم‌های به خون نشستۀ او
زائران را به کربلا می‌برد

بغض کردم کمی جلو رفتم
میزبان آمد و تبسم کرد
بی‌تکلف درست مثل خودم
عربی فارسی تکلم کرد

گفتم: اشلونک، ایها الساقی؟
- حرف‌ها داشت در دل تنگش -
گفت: شُکراً! مرا هوایی کرد
استکان‌های چای پررنگش

گوشه‌ای دنج چای نوشیدم
غرق در بغض و حیرت و نجوا
به خودم آمدم... یکی می‌گفت:
«موکب اهل سنت است اینجا»

بغض آنقدر پافشاری کرد
که سرانجام گونه‌ام تر شد
لحن نجوای من عوض شده بود
حیرتم با جنون برابر شد

سر بی‌تن هنوز هم بر نی
داشت آیاتی آشنا می‌خواند
لبِ خورشیدِ ترمه‌کوب شده
اهل توحید را فرا می‌خواند