شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

حنجرۀ فاطمی

می‌رود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یک‌تنه از دوش حرم بردارد

مثل یک ماهِ پسِ اَبر عبورش زیباست
بارها گفته‌ام این قصه مرورش زیباست

پسری با دلِ پُر خون به دل دریا زد
پشت پا بر همۀ خوب و بد دنیا زد...

ماه می‌خواند پس از رؤیت او سورۀ شمس
سایه انداخته بر صورت او سورۀ شمس

در دل سنگ‌دلان قصد شکفتن دارد
پسری جای زره آینه بر تن دارد...

چشم وا کرده و درپیش، یلی را دیدند
پرده از چهره که برداشت، علی را دیدند

ترس دارند از این چهرۀ آرامِ علی
لرزه انداخته بر پیکرشان نامِ علی

پیر جنگ‌اند ولی از دل و جان می‌ترسند
از رجزخوانی سردار جوان می‌ترسند

پیش می‌آید و رخساره برافروخته است
تیر هم چشم به زیبایی او دوخته است

مثل بابای خود، اول همه را موعظه کرد
لافتی خواند و به شمشیرِ سخن، معجزه کرد

آی لشکر، منم اینک پسر بدر و حنین
پسر سورۀ والفجر، «علی بن حسین»

بارها بر لب خود زمزم و کوثر دیدم
خویش را در دل آیینه، پیمبر دیدم...

آمدم با قد و بالای بنی‌هاشمی‌ام
وای اگر باز شود حنجرۀ فاطمی‌ام

چه خیالات محالی‌ست که در سر دارید
دست از ریختن خون خدا بردارید

گرچه در معرکۀ کرب‌وبلا حق تنهاست
باکی از کشته شدن نیست، اگر حق با ماست

گر نمی‌خواست پدر جام بلا سر بکشد
شمر کوچک‌تر از آن بود که خنجر بکشد

ما بخواهیم، ملائک به کمک می‌آیند
ابر و باد و مه و خورشید و فلک می‌آیند

سپر محکمی از چادر خاکی دارند
پسران علی از جنگ چه باکی دارند...

غرق در خون بشود لقمۀ نان شبتان
ساقۀ گندم ری خشک شود بر لبتان

حزب بادید که با سکۀ باد آورده،
چه بلایی سرتان اِبن زیاد آورده!

من لبم روضۀ رضوان و... شما خاموشید
ناخلف‌ها خودتان را به جُوِی نفروشید

یک قدم بین شما تا حرم ما راه است
چقدر فاصلۀ باطل و حق کوتاه است

لشکر سنگ! ببینید دلم از نور است
حیف چشم دلتان در پی دنیا کور است

آدم، این قدر طمع‌کردۀ دنیا باشد!
پسر فاطمه در معرکه تنها باشد!

و همین‌طور رجز خواند و به سوگند رسید
خسته از جنگ به آغوش خداوند رسید

بر نمی‌خیزد و برخاسته آه پدرش
و گره خورده نگاهش به نگاه پدرش...

عطش عشق علی بود که بی‌تابش کرد
دستی از غیب برون آمد و سیرابش کرد

شاخه‌شاخه بدنش روی زمین گل می‌کرد
داشت شمشیرِ ابالفضل تحمل می‌کرد...

چقدر فاصله‌ات کم شده تا ماه علی
آسمانی شده‌ای! آجَرَکَ الله علی