شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

خورشیدِ ذره‌پرور

حشمت از سلطان و راحت از فقیر بی‌نواست
چتر از طاووس، لیک اوج سعادت از هُماست

راحتِ شاه و گدا را زین توان معلوم کرد
کو به صد گنج است محتاج، این به نانی پادشاست

پادشاهان را اگرچه چتر دولت بر سر است
بی‌نوایان را ولیکن آسمان‌ها زیر پاست

نیست گر درویش را بر خاتم زر دسترس
کُنج گمنامی نگینْ دان، خود نگینِ پُربهاست...

جود حاتم، گنج قارون، داغ استغنای اوست
گر چه جاهل معنی «درویش» پندارد «گدا»ست...

نیست درویش آن‌که پایش ره به درها می‌برد
نیست درویش آن‌که چشمش با کف خلق آشناست...

وقت خفتن دست از فرش حصیرش کوته است
شب چو برخیزد به پا، دست دعایش بر سماست

کس نبیند هرگزش از تنگدستی تنگدل
دست امیدش چو در گنجینۀ لطف خداست

از جفای سنگ طفلان حوادث فارغ است
از تهیدستی به خود چون بید اگر بالد به‌جاست

گر بود مفلس ز مُلک و مال از آنش باک نیست
خلعتِ «اَلفقرُ فخری» از برش زینت‌فزاست

مفلس ننگین که باشد؟ آن‌که دامان دلش
خالی از نقد ولای سرور اهل سخاست

آفتاب عالم آرای سپهر دین «تقی»
آن‌که از نورش جهانِ علم و دانش را ضیاست

مهر تابان رو از آن دارد برِ هر خشک و تر
کو به خاک درگه آن ذرّه‌پرور آشناست

در تلاش این‌که ساید بر ضریحش روی زرد
آفتاب از صبح تا شب بر درش در دست و پاست...

از حریمش رفتن و گِردش نگشتن مشکل است
گر شط بغداد را چین بر جبین باشد، رواست...

تا نگردد خواهش سائل مکرّر پیش او
از بزرگی، کوهسارِ همّتِ او بی‌صداست...

زندگی تا هست و عالَم هست، وِردم مدح اوست
حیف امّا زندگی کوتاه و عالَم بی‌بقاست...