شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

خورشید سربریده

آن شب که آسمان خدا بی‌ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

سهم کبوتران حرم، از حرامیان
بالِ شکسته، زخمِ فزون از شماره بود

در سوگ خیمه‌های عطش، زار می‌گریست
مشکی که در کنار تنی پاره پاره بود

زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شور نینوایی یک گاهواره بود

می‌دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همسفر گوشواره بود
::
از کوچه‌های شب‌زدهٔ کوفه می‌گذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود

از دشت لاله‌پوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خون‌نگاره بود

فریاد زد: امیر! در آن گرم‌گاه خون
آیینه در محاصرۀ سنگِ خاره بود

خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمه‌ها،
در معرض هجوم هزاران سواره‌ بود

خورشید سربریده غروبی نمی‌شناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود
::
روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشته‌های خدا پرستاره بود

بانگ اذان بلند نمی‌شد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود

با ضربه‌ای که حادثه بر طبل می‌نواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود

راه گریزِ اغلب «قاضی شُریح»‌ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود

شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر باده‌خواره بود

یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!

تعداد زخم گرچه ز هفتاد می‌گذشت
اما شمار زخم زبان بی‌شماره بود...