شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

رندان تشنه‌لب

زآن یار دل‌نوازم شُکری‌ست با شکایت
گر نکته‌دان عشقی، بشنو تو این حکایت

بی‌مُزد بود و مِنَّت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی‌عنایت

رندان تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآن‌جا
سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت...

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی! ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایۀ عنایت...

عشقت رسد به فریاد ار خود به‌سان حافظ
قرآن زِ بَر بخوانی در چارده روایت