شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

سائل هر ساله

گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار

زد بوسه بر آن درگه و اِستاد مؤدب
گفتا به ادب با پسر حیدر کرّار

کِای صاحب این خانه یکی مرد فقیرم
بیمار و تهیدست و گرفتار و دل‌افکار

هر سال در این فصل از این خانه گرفتم
بر خرجی یکسالۀ خود هدیۀ بسیار

گفتا به زنان امّ‌بنین مادر عبّاس
با سوز دل سوخته و دیدۀ خونبار

کز زیور و زر هرچه که دارید بیارید
بخشید بر این مرد فقیر از ره ایثار

خود سائل هر سالۀ عبّاسِ من است این
عبّاس، دل‌آزرده شود گر برود زار

دادند بدو زیور و زر آنچه که می‌بود
از لطف و کرم عترت پیغمبر مختار

سائل که نگاهش به زر و سیم بیفتاد
بگذاشت ز غم، گریه‌کنان چهره به دیوار

گفتند همه هستی این خانه همین بود
ای مرد عرب اشک میفشان تو به رخسار

آن سائل دلباخته با گریه چنین گفت
کِای در همه‌جا بوده به خیل ضعفا یار

بر من درِ این خانه گدایی‌ست بهانه
من عاشق عبّاسم، نه عاشق دینار

من آمده‌ام بازوی عبّاس ببوسم
من در پی گل، روی نهادم سوی گلزار

هر سال زدم بوسه بر آن دست مبارک
هر بار شدم محو رخ صاحب این دار

یک لحظه بگویید که عبّاس بیاید
باشد که برم فیض از آن چهره دگربار

ناگاه، زنان شیونشان رفت به گردون
گفتند فروبند لب ای مرد گرفتار

ای عاشق دلسوخته‌! ای محو رخ دوست!
ای سائل دلباخته! ای طالب دیدار!

دستی که زدی بوسه، جدا گشت ز پیکر
ماهی که تو دیدی، به زمین گشت نگونسار

آن دست کز او خرجی یکساله گرفتی
شد قطع ز تیغ ستم دشمن خونخوار

سر بر سرِ نی، دست جدا، تن به روی خاک
لب تشنه، جگر سوخته، دل شعله‌ای از نار

این طایفه هستند در این خانه سیه‌پوش
این خانه بُوَد در غم عبّاس، عزادار...