شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

سوارِ گمشده

سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی

من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی‌سپاه گرفتی

چگونه آب نگردم؟ که دست یخ‌زده‌ام را
دویدی و نرسیده به خیمه‌گاه گرفتی!

چنان به سینه فشردی مرا که جز تو اگر بود
حسین فاطمه! می‌گفتم اشتباه گرفتی

شنیده‌ام که تو نوحی! نه، مهربان‌تر از اویی
که حُرِّ بد شده را هم تو در پناه گرفتی

نشانده‌ای به لبانت، چنان تبسم گرمی
که از دلِ نگرانم مجال آه گرفتی

چه کرده‌ام، که سرم را گرفته‌ای تو به دامن؟
چه شد که دست مرا از میان راه گرفتی؟

به روی من تو چنان عاشقانه دست کشیدی
که شرم را هم از این صورت سیاه گرفتی