شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

سیاه و سفید

نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
کوچه مشتاق گام‌هایت ماند
خانه چشم‌انتظار در زدنت

مثل این‌که همین پریشب بود
آمدی با پسرعموهایت
خنده‌هایت درست یادم هست
بس‌که آشفته بود موهایت

رو به من... رو به دوربین با شوق
ایستادید سر به زیر و نجیب
آخرین عکس یادگاری‌تان
بین این قاب‌ها چقدر غریب...

هیچ عکاس عاقلی جز من
دل به این عکس‌ها نمی‌بندد
تازه آن هم به عکس سادۀ تو
که سیاه و سفید می‌خندد

دور تا دور این مغازه پُر است
از هزاران هزار عکس جدید
تو کجایی؟ کجا؟ نمی‌دانم!
آه ای خندۀ سیاه و سفید

تو از این قاب‌ها رها شده‌ای
دوستانت اسیرتر شده‌اند
تو جوان مانده‌ای، رفیقانت
نوزده سال پیرتر شده‌اند

صبح شنبه، چه صبح تلخی بود
از خودم پاک نا امید شدم
قاب عکس تو بر زمین افتاد
به همین سادگی شهید شدم