شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

شام آخر شد و...

آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان...

سر به آیینهٔ الغوث زدم در شب قدر
آب شد زمزمهٔ راز و نیاز رمضان

دیدم این قدر همان آینهٔ خلّصناست
دیدم آیینه‌ام از سوز و گداز رمضان

بیش از این، ناز نخواهیم کشید از دنیا
بعد از این، دست من و دامن ناز رمضان

نکند چشم ببندم به سحرهای سلوک
نکند بسته شود دیدهٔ باز رمضان

صبح با بادهٔ شعبان و رجب آمده بود
آن که دیروز مرا داد جواز رمضان

شام آخر شد و با گریه نشستم به وداع
خواب دیدم نرسیدم به نماز رمضان