شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

شام غریبان

پس از شام غریبان یاد یاری ماند و من ماندم
فروغ دیدۀ شب‌زنده‌داری ماند و من ماندم

ز هفتاد و دو گل در قلب این صحرای پاییزی
شمیم عترت و عطر بهاری ماند و من ماندم...

خدایا شاهدی از یک چمن نسرین و نیلوفر
گلی خلوت‌نشین در زیر خاری ماند و من ماندم

شفق در آسمان طرحی‌ست از خون گلوی گل
به دامان افق نقش و نگاری ماند و من ماندم

به گوشم می‌رسد صوت رباب و ذکر لالایی
فقط گهوارۀ چشم‌انتظاری ماند و من ماندم

بهار آتش گرفت و باغ پرپر شد در این صحرا
پرستوهای در حال فراری ماند و من ماندم

نگاهم بود دنبال کبوترهای سرگردان
کنار خیمه، اسب بی‌سواری ماند و من ماندم

شکست آیینه‌های آل طاها عصر عاشورا
ز سُمّ اسب‌ها، گرد و غباری ماند و من ماندم

دل من بیشتر از خیمه‌ها می‌سوخت چون دیدم
میان شعله، جان بی‌قراری ماند و من ماندم

بیابان در بیابان ظلمت است و تیرگی اینجا
هلال ماه نو در شام تاری ماند و من ماندم

گواه ظلم این اُمّت، همین پیراهن است آری
ز هجده یوسف من یادگاری ماند و من ماندم

عطش بیداد کرد امروز در این سرزمین اما
ز اشک دیدگان دریا کناری ماند و من ماندم