شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

شمع راه قافله

در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت

در کربلا هر آنچه بلا بود، عرضه شد
تیری دگر قضا و قدر در کمان نداشت

از این شراره خرمن عمر ستاره سوخت
بود آسمان به جای ولی کهکشان نداشت

بعد از عروج حجت رحمان به عرش نی
دیگر زمین سکون و قرار آسمان نداشت

زین‌العباد باز به گیتی قرار داد
ورنه سکون، عوالم کون و مکان نداشت

او شمع راه قافله در شام تار بود
حاجت به نور ماه، دگر کاروان نداشت...

با کوله‌بار درد در آن دشت پر لهیب
جز دود آه بر سر خود سایه‌بان نداشت

گفتند: ماه بود و درخشید و جلوه کرد
دیدم که مه به گردن خود ریسمان نداشت

گفتند: سرو بود و خرامید و ناز کرد
دیدم که سرو، طاقت بند گران نداشت

در انقلاب سرخ حسینی کسی چو او
نقش حماسه‌ساز «ولی» را بیان نداشت

در گیر و دار معرکۀ کفر و شرک نیز
دوران چو او سوار حقیقت‌نشان نداشت...

حق را زیان ز جانب باطل نمی‌رسد
بیمی گل همیشه بهار از خزان نداشت

تنها نه شمع از شرر شعله برفروخت
«پروانه» هم ز شعلۀ آتش امان نداشت