شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

شیخ عیسی

زیر پا ریخته اینبار کف صابون را
کفر، انگار نخوانده است شب قارون را

شیخ عیسی! وطنت سینۀ ما ،گیرم کُفر
بزند رگ رگ ما جمله حواریّون را

تکّه‌ای از بدن سوختۀ ایرانی
خون محال است مُدارا نکند هم‌خون را

نفست گرم‌تر ای شیخ! مبادا طاغوت
بِبُرد مثل فلسطین نفس زیتون را

اصلاً امروز زمان دست تو باید می‌داد
کارِ از ریشه برانداختن طاعون را

تیغ بردار که یکبار دگر آل سعود
روی منبر نبرد سلسلۀ میمون را

بُت اگر آل خلیفه‌ست، تبردار تویی
پاره کن زودتر این وصلۀ ناهمگون را