شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

صاحب اسرار

طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار

آن شیردل بیشۀ سرسبز ولایت
آن عاشق و دل‌باختۀ مکتب ایثار

در چرخ کمال علوی، اختر دانش
بر باب علوم نبوی، صاحب اسرار

پرسید از آن شیفتۀ آل محمد
فخر دو جهان، شیر خدا، حیدر کرار

کای دوست! چه حالی‌ست تو را گر ز ره کین
در راه ولایت ببَرندت به سرِ دار؟...

گفتا که اگر دادن جانم به ره توست
جانم به فدای تو! به هر لحظه دو صد بار
::
گویند که در کوفه حبیب‌ بن‌ مظاهر
برخورد به او خنده‌زنان بر سر بازار

فرمود که ای یار علی! در همه احوال
بینم که در این راه کشی محنت بسیار

در پاسخ او میثم تمار چنین گفت:
ای پور مظاهر! زهی از دولت بیدار!

بینم که ز خون سر تو چهره شود سرخ
در راه حسین‌بن‌علی، رهبر احرار

مردم سخن هر دو شنیدند ولی حیف
لبخند تمسخر زده با حالت انکار

چندی نگذشت از سخن آن دو که دیدند
صدق سخن هر دو نفر گشت پدیدار

میثم ز سر دار بلا سر به درآورد
چون ماه فروزنده ز آغوش شب تار...
::
فریاد زد: ای مردم! دانید علی کیست؟
احمد چو علی هست و علی، احمد مختار...

دانید علی کیست؟ علی، جان رسول است
قرآن محمد به فصاحت کند اقرار...

از منطق او کاخ ستم شد متزلزل
گفتی که مگر خطبۀ مولا شده تکرار...

در راه علی کشته شدن آرزویش بود
جان داد شجاعانه در این ره به سرِ دار

نگذشت مگر اندکی از کشتن میثم
تا واقعۀ کرب‌وبلا گشت پدیدار

شد نوبت جان‌بازی فرزند مظاهر
ماه اسدی، آن اسد بیشۀ پیکار

از یوسف زهرا بگرفت اذن شهادت
چون صاعقه زد بر جگر لشکر کفار

پوشید ز جان دیده و کوشید به صد جهد
تا نقش زمین گشت به خاک قدم یار

گردید ز خون سر او سرخ، محاسن
آن‌سان که به او گفته بُدی میثم تمار...

قاتل، سر نورانی او برد به کوفه
گرداند چو خورشید به هر کوچه و بازار...