شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

صدها سلیمانی

از کشته‌اش هم بترسید، این مرد پایان ‏ندارد
مُلکی که او دارد امروز، حتی سلیمان ندارد

دل‌های ما مُلک او شد، جان‌های ما ‏سرزمینش
این سرزمین بهار است، اینجا زمستان ‏ندارد

ما التیام از که جوییم؟ ما از که مرهم ‏بخواهیم؟
جز روضۀ فاطمیه، این درد درمان ندارد...

‏صدها سلیمانی اینجا، می‌جوشد از خون ‏پاکت
دشمن چرا فکر کرده‌ست خون تو تاوان ‏ندارد؟

ما غرق خشمیم و کینه، آتشفشان‌های ‏دردیم
ایمن نباشد از این خشم، هرکس که ایمان ‏ندارد

خون ابو مهدی امروز آمیخت با خون ‏سردار
یعنی که اسلام اصل است، بغداد و تهران ‏ندارد