شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

فردا نیستم

با هیچ‌کس در زندگی جز درد هم‌پا نیستم
بی‌درد تنها می‌‌شوم، با درد تنها نیستم

با درد صحبت می‌کنم، با درد از داغ خودم
همشهریان! همسایگان! من با شماها نیستم

این‌جا و آن‌جا، هرکجا، از چشم من افتاده است
درگیر این‌جا نیستم، پابند آن‌جا نیستم

نه دشمنی نه دوستی، از هر دو شیوه خسته‌ام
اهلِ مروت نیستم، اهلِ مدارا نیستم...

این زرق و برق رهگذار این جلوه‌ها مال شما
دنیا نمی‌آید به من، من اهلِ دنیا نیستم

پایین و بالا سهم من از خاک قبری کوچک است
آن‌هم نباشد گو مباش، یا هستم و یا نیستم
::
امروز قدرم را بدان، امروز حالم را بپرس
دیر است فردا همنفس! دیر است، فردا نیستم