شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

قیامت برخاست...

قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...

دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد
آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست...

نه بقا کرد ستمگر، نه به جا ماند ستم
ظالم از دست شد و پایهٔ مظلوم به‌جاست

زنده را زنده نخوانند که مرگ از پی اوست
بلکه زنده‌ست شهیدی که حیاتش ز قفاست

دولت آن یافت که در پای تو سر داد ولی
این قبا، راست نه بر قامت هر بی‌سر و پاست

تو در اول سر و جان باختی اندر ره عشق
تا بدانند خلایق که فنا شرط بقاست

رفت بر عرشهٔ نی تا سرت، ای عرش خدا
کرسی و لوح و قلم، بهر عزای تو به‌ پاست