شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مسیر روشن

حقیقت مثل خورشید است در یک صبح بارانی
نمی‌ماند به پشت ابرهای تیره زندانی

حقیقت کشتی امنی‌ست در بین تلاطم‌ها
که ما را می‌برد تا ساحل از دریای توفانی

حقیقت برکهٔ آبی‌ست در گرمای تابستان
میان یک کویر تشنهٔ خشک و بیابانی

حقیقت شوق پیغمبر به سلمان است تا آخر
نه سلمانی که دارد با خودش آیات شیطانی

اگر آیینه‌ای از شرح حال ما سخن گوید
بگوید آه! حیرانی! بگوید آه! حیرانی

بیا دل‌سوز هم باشیم نه پاسوز یکدیگر
«خدارا یک نفس بنشین گره وا کن ز پیشانی»

برادر! با جدل؛ با تفرقه؛ بازندهٔ جنگیم
به قحطی می‌رسیم این‌گونه در اوج فراوانی

شنیدم از روایات صحاح و متن مُسندها
میان درس‌های خارجِ آیات ربانی

من از احوالتان غافل نبودم لحظه‌ای حتی
و از اقوالتان، هر چند می‌دانم که می‌دانی

برای اتحاد ما همان صبر علی کافی‌ست
که با صبر است اگر مانده‌ست نامی از مسلمانی

سپید از گریه شد چشمان پیغمبر، برادرها!
که پشت میله‌های ظلم، یوسف مانده زندانی

شب میلاد لبخند است، میلاد رسول‌الله
بیا امشب به مهمانی که پشت در نمی‌مانی

سرانجام مسیر سید قطب است همراهی
مسیر روشنی که نیست فرجامش پریشانی

به شوقت «یاء وحدت» هم کنار قافیه آمد
همین‌که هدیه آوردم گلی در دست گلدانی

الهی که بهار از کوچه‌های دور برگردد
که دنیا یخ زده در بین این عصر زمستانی