شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مشتی گره کرده

آهسته می‌آید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیه‌ام... بال و پرم آنجاست...

قرآن جیبی، قدری از پیراهنی خاکی
یک ساعت کهنه کنار دفترم آنجاست...

دست و... خشابی خالی و... مشتی گره‌ کرده
عکس امام و قطعه‌ای از باورم آنجاست

یک قمقمه، یک فین غواصی و یک لبخند
یک یادگاری از نگاه مادرم آنجاست

مهر نمازم لای شب‌بوها نمایان است
«یک چشمه، یک رود» از دو چشمان ترم آنجاست

حالا ببند آن چشم‌های نازنینت را
تا ننگری که استخوان پیکرم آنجاست