شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

مَحرَم راز

ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
هرکس که به درگاه تو آورد نیاز
محروم ز درگاه تو کی گردد باز؟

ای در سر هر کس از خیالت هوسی
بی‌یاد تو بر نیاید از من نفسی
مفروش مرا به هیچ و، آزاد مکن
من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی

یارب! یارب! کریمی و غفّاری
رحمان و رحیم و راحم و ستّاری
خواهم که به رحمت خداوندیِ خویش
این بندۀ شرمنده فرو نگذاری

از بار گنه شد تن مسکینم پست
یارب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آنچه تو را شاید نیست
اندر کرمت آنچه مرا باید هست

ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو به جان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دلشکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست

گر فضل کنی ندارم از عالم باک
ور عدل کنی شوم به یک‌باره هلاک
روزی صد بار گویم ای صانع پاک
مشتی خاکم چه آید از مشتی خاک؟

یارب چو به وحدتت یقین می‌دارم
ایمان به تو عالم‌آفرین می‌دارم
دارم لب خشک و دیدۀ تر بپذیر
کز خشک و تر جهان همین می‌دارم

دانی که چه‌ها، چه‌ها، چه‌ها می‌خواهم
وصل تو منِ بی‌سروپا می‌خواهم
فریاد و فغان و ناله‌ام دانی چیست
یعنی که تو را، تو را، تو را می‌خواهم

یارب به رسالت رسول الثَّقَلین
یارب به غزا ‌کنندۀ بدر و حُنَین
عصیان مرا دو حِصّه ‌کن در عرصات
نیمی به حَسن ببخش و نیمی به حسین