شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

وقتی که دیدمش...

وقتی که دیدمش... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچک‌ترین نشانه‌ای از خویشتن نداشت...

آن خاکِ پاکِ سرخ معطّر، به‌جز پلاک،
- آن هم پلاکِ سوخته‌ای- در کفن نداشت

او ماه بود و یک‌ تنه تابید تا مُحاق
او شعله بود و چاره‌ای از سوختن نداشت

دیشب به خوابم آمد... بی‌خاک و بی‌پلاک
گل‌زخم‌های واشده بر پیرهن نداشت

پیشانی مرا با لبخند بوسه زد:
- «دیدی که جان هم ارزش اندوختن نداشت!»...