شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

چراغ عاریه

این جشن‌ها برای من آقا نمی‌شود
شب با چراغ عاریه فردا نمی‌شود!

من بیشتر برای خودم گریه می‌کنم
این جشن‌ها برای تو بر پا نمی‌شود!

خورشیدی و نگاه مرا می‌کنی سفید
می‌خواستم ببینمت؛ اما نمی‌شود

یوسف! به شهر بی‌هنران وجه خویش را
عرضه مکن، که هیچ تقاضا نمی‌شود

اینجا همه «من»اند، منِ بی خیالِ تو!
اینجا کسی برای شما «ما» نمی‌شود...

باور مکن تو را به هوای تو خواستم
با این قدی که پیش شما تا نمی‌شود

می‌پرسم ازخودم‌ غزلی‌گفته‌ای‌ ولی
با این همه‌ردیف،‌ چرا با«نمی‌شود»؟!