شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

یک آسمان ستاره

بیمار، غیرِ شربتِ اشک روان نداشت
در دل هزار درد و توانِ بیان نداشت...

یک گل نداشت باغ و به آتش کشیده شد
جز آه در بساط، دگر باغبان نداشت

یکسر به خاک ریخت گل و غنچه، شاخ و برگ
دیگر ز باغِ عشق، نصیبی خزان نداشت

ماهی که آفتاب از او نور می‌گرفت
جز ابرِ خشکِ دیده، به سر، سایبان نداشت

دانی به کربلا ز چه او را عدو نکشت؟
تا کوفه، زنده ماندنِ او را گمان نداشت

از تب ز بس که ضعف به پا چیره گشته بود
می‌خواست بگذرد ز سرِ جان، توان نداشت

یک آسمان، ستاره به ماه رخش، ز اشک
می‌رفت و یک ستاره به هفت آسمان نداشت...