دوباره آمده آن شب، شب جدایی او
سرم فدایی او شد، دلم هوایی او
مگر در ساعت رفتن دلم جا مانده بود اینجا؟
که از پی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا
خاکیان را از فلک، امید آسایش خطاست
آسمان با این جلالت، گوی چوگان قضاست
چون آسمان کند کمر کینه استوار
کشتی نوح بشکند از موجۀ بحار
ای حرمت قبلۀ مراد قبایل!
وی که بوَد قبله هم به سوی تو مایل
دمی با آه خلوت کن، بگیر ای دل جلا اینجا
بیا سبقت بگیر از خلق، با رنگ خدا اینجا
سحر که چلچلهها بال شوق وا کردند
سفر به دشت دلانگیز لالهها کردند
تو را ز دست اَجَل کی فرار خواهد بود؟
فرارگاه تو دارالقرار خواهد بود
پرنده پر زد و پرواز کرد از چینۀ دیوار
دل تنگم صدا میزد: مرا همزاد خود پندار
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
میرسد باز به گوش دل ما این آواز
چه نشستید که درهای عنایت شد باز
خورشید بر مسیر سفر بست راه را
در دست خود گرفت سپس دست ماه را
قلم چو کوه دماوند سخت و سنگینبار
ورق کبوتر آتش گرفتهای تبدار
به سویت آمدهام جذبهای نهان با من
چه کردهای مگر ای شور ناگهان! با من؟
زهی بهار که از راه میرسد، اینبار
که ذکر نعت رسول است بر لب اشجار
تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
صد بار اگر شویم فدای تو یاحسین
کاری نکردهایم برای تو یاحسین
آید نسیم از ره و مُشک تر آوَرَد
عطر بهار از دمِ جانپرور آوَرَد
باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
این حریم کیست کز جوشِ ملائک روزِ بار
نیست در وی پرتو خورشید را راه گذار...
این روزها حس میکنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یکریز باران است
به واژهای نکشیدهست منّت از جوهر
خطی که ساخته باشد مُرکّب از باور
آن شب که دفن کرد علی بیصدا تو را
خون گریه کرد چشم خدا در عزا تو را
دو خورشید جهانآرا، دو قرص ماه، دو اختر
دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو همسنگر...