شعر هیأت شعر عاشورایی نثر ادبی اشعار مذهبی

دست قادر ازلی

چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی

وقت پیمان گرفتن از ذرات
با صدایی رسا و بانگ جلی

«اولست بربكم» فرمود
پاسخ آمد ز هر طرف كه: «بلی»

تا بسنجد عیارشان، افروخت
آتشی در كمال مشتعلی

داد فرمان روند در آتش
تا جدا گردد اصلی از بدلی

فرقه‌ای ز امر حق تمرّد كرد
گشت مطرود حق ز پر حیلی

با شقاوت قرین و همدم شد
شد پریشان ز فرط منفعلی

فرقۀ دیگری در آتش رفت
ز امر یزدان قادر ازلی

نار شد بهرشان چو خلدبرین
كه بود این سزای خوش‌عملی

با سعادت قرین و همدم شد
گشت مقبول حق ز بی‌خللی

بهر این فرقه حق عیان فرمود
جلوات نبی و نور ولی

كه: منم نور احمد مختار
مهر من نیست غیر مهر علی

ناگهان شد عیان در آن وادی
نور مولا علی ز بی‌حللی

چون به خود آمدند، می‌گفتند
در حضور خدای لم‌یزلی

كه، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سِوا به دست علی‌ست


دوشم آمد فرشته‌ای از در
كه رسید، ای رفیق وقت سفر

سفری عاشقانه باید كرد
همره كاروانیان سحر

شمع راه تو باد، شعلهٔ آه!
زاد راه تو باد، خون جگر

چشمم، از شوق گشت كوكب‌ریز
دامنم شد ز اشك، پر اختر

جانم از شوق دوست در تب و تاب
دلم از عشق دوست در آذر

پا نهادم به فرق هستی خویش
پر گشودم به عالمی دیگر

بود بزمی به پا در آن وادی
كه در آن، زهره بود رامشگر

مجلسی باصفاتر از مینو
محفلی، از بهشت نیكوتر

بود سلمان به جمع همچون شمع
در كفی جام و در كفی ساغر...

برده از هوششان به نغمه، بلال
كرده سر مستشان ز می، قنبر

گفت سلمان كه كیستی؟ گفتم:
شاعر اهل‌بیت پیغمبر

چون مرا رخصت بیان فرمود
جا گرفتم به عرشهٔ منبر

هست در خاطرم كه می‌خواندم
این دو مصرع به مدحت حیدر

كه، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوا به دست علی‌ست


سوختم سوختم ز شعلهٔ آه
آه از دست آتش دل، آه

می‌كشم روز و شب ز پردهٔ دل
آه جانسوز و نالهٔ جانكاه

دل من مبتلای دلداری‌ست
كه كسی در دلش ندارد راه

بر رخ افشانده زلف را گویی
روی مه را گرفته ابر سیاه

نسبت روی او به مه كردم
آه از این اشتباه و جرم و گناه

كه: رخش را غلام درگاهند
روزها: آفتاب و شب‌ها: ماه

ملكوتی خصال و عرشی فر
ابدی حشمت و ازل خرگاه

ازلی میر و جاودانه امیر
ایزدی شوكت و خدایی جاه

او رفیع است و درك ما ناچیز
او بلند است و فكر ما كوتاه

گاه سیر حریم رفعت او
از سر چرخ اوفتاده كلاه

نه منم مبتلای او كه جهان
كرده مفتون خود به نیم نگاه

قسمتم چون كه نیست شرب مدام
می‌زنم می ز جام او گه‌گاه...

تن او بس لطیف‌تر از جان
باد ارواح العالمین لفداه!

كه، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوا به دست علی‌ست...


ما همه بنده‌ایم و مولا اوست
كه علی با حق است و حق با اوست

ما همه ذره‌ایم و او خورشید
ما همه قطره‌ایم و دریا اوست

محفل‌آرای بزم وادی طور
مشعل‌افروز طور سینا اوست

آنكه لعل لبش به وقت سخن
كند احیا دو صد مسیحا اوست

آنكه بیرون كشد ز چنگ غروب
قرص خورشید را به ایما اوست

آنكه در بارگاه قرب خداست
محو رخسار حق سراپا اوست

آنكه در گوش خاكیان گوید
قصهٔ راز آسمان‌ها اوست

از شرف آنكه روی دوش نبی
جای دست خدا نهد پا اوست

با نبی آنكه گفت در خلوت
راز معراج آشكارا اوست

آنكه هر دم ز حال قاتل خویش
شود از روی لطف جویا اوست

آنكه در حق دشمنان كرده‌ست
رحمت و شفقت و مدارا اوست

دل پروانه می‌تپد از شوق
هر كجا شمع محفل‌آرا اوست

گفتم ای دل كه كیست دلدارت؟!
آهی از دل كشید و گفتا: اوست

كه، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوا به دست علی‌ست