شبنشینانِ فلک چشم ترش را دیدند
همهشب راز و نیاز سحرش را دیدند
وقتی به نماز صبح آخر برخاست
فریاد ز مسجد و ز منبر برخاست
عجب فضائل عرشی، عجب کمالی داشت
چه قدر و منزلت و جلوه جلالی داشت
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
چون لاله به ساحت چمن میسوزم
با یاد تو پاره پاره تن میسوزم