فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت به غیر نام خدیجه سخن نداشت
امشب میان گریه و لبخند خود گمم
سرشار از طلوع بهار تبسمم
در باغ جهان نسیم سرمد آمد
بر غنچۀ علم، فیض بیحد آمد
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
جبریل مکرر این صلا را سر داد
بلّغ، بلّغ... ندا به پیغمبر داد
دنیا، ز ستاره، سبحه گر بردارد
حاشا که فضائل تو را بشمارد
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
ای بانویی که زنده شد عصمت به نام تو
پیک خداست حامل عرض سلام تو
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی