گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
خورشید! بتاب و برکاتی بفرست
ای ابر! ببار آب حیاتی بفرست
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم