ماه پیش روی ماهش رخصت تابش نداشت
ابر بی لطف قنوتش برکت بارش نداشت
جرعه جرعه غم چشید و ذره ذره آب شد
آسمان شرمنده از قدّ خم مهتاب شد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست