بهجز رحمت پیمبر از دری دیگر نمیآمد
ولو نجرانیان را تا ابد باور نمیآمد
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
تقسیم کن یک بار دیگر آنچه داری را
در سجدۀ خود شور این آیینهکاری را
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
ای عشق! ای پدیدۀ صنع خدا! علی!
ای دست پرصلابت خیبرگشا! علی!
هرچند درک ناقص تاریخ کافی نیست
در اینکه حق با توست اما اختلافی نیست
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید
باید که گناه را فراموش کنیم
قدری به سکوت قبرها گوش کنیم