سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
بیتاب دوست بودی و پروا نداشتی
در دل به غیر دوست تمنا نداشتی
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟