او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟