تماشا کن تکان شانهها را
حکایت کن غم پروانهها را
آوای نسیم و باد و باران
آهنگ قشنگ آبشاران
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
کاش تا لحظۀ مردن به دلم غم باشد
محفل اشک برای تو فراهم باشد
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟