به رگبارِ ستم بستند، در باغِ حرم «دین» را
به خون خویش آغشتند چندین مرغ آمین را
یاد تو گرفته قلبها را در بر
ماییم و درود بر تو ای پیغمبر
بین غم آسمان و حسرت صحرا
ماه دمیدهست و رود غرق تماشا
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
ای چشمههای نور تو روشنگر دلم
ای دست آسمانی تو بر سر دلم
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟