سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت
خورشید، فروغ از پیام تو گرفت
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟