او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟