فیض بزم حق، همیشه حاضر و آماده نیست
ره به این محفل ندارد، هر که مست باده نیست
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
به نام خداوند جان و خرد
کز این برتر اندیشه برنگذرد
چه سنگین است درد و ماتم تو
مگر این اشک باشد مرهم تو
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
نه قصّۀ شام و نمک و نان جوینش
نه غصۀ چاه و شب و آوای حزینش
باز گویا هوای دل ابریست
باز درهای آسمان باز است