عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
وقتی کسی حال دلش از جنس باران است
هرجای دنیا هم که باشد فکر گلدان است
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
از روی توست ماه اگر اینسان منوّر است
از عطر نام توست اگر گل، معطّر است
پایان مسیرِ او پر از آغاز است
با بال و پرِ شکسته در پرواز است
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
آنقدر بخشیدی که دستانت
بخشندگی را هم هوایی کرد