بعید نیست غمت همچنان شهید بگیرد
بگیرد و همه جا باز بوی عید بگیرد
«صبح نزدیک است» پیغامی چنین آورده بود
قاصدی که آسمان را بر زمین آورده بود
شهادت را به نام کوچکش هر شب صدا کردی
تو که هر روز و هر جا زندگیهایی بنا کردی
در های و هوی باد و در آرامش باران
ریشه دواندم از گذشته تا همین الان
بایست، کوه صلابت میان دورانها!
نترس، سرو رشید از خروش طوفانها!
میرود از آن سَرِ دنیا خبر میآورد
شعر در وصف تو باشد بال در میآورد
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم
در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
آه ای بغض فروخورده كمی فریاد باش
حبس را بشكن، رها شو، پر بكش، آزاد باش
هر آب که جاری اَست چون خون سرخ است
هر شاخه که سبز بود، اکنون سرخ است