بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را
نمی ز دیده نمیجوشد اگرچه باز دلم تنگ است
گناه دیدۀ مسکین نیست، کُمیت عاطفهها لنگ است
وقتی كه شكستهدل دعا میكردی
سجادۀ سبز شكر، وا میكردی
روشنتر از تمام جهان، آسمان تو
باغ ستارههاست مگر آستان تو؟